یکشنبه 24 تیر 1403 - 4:00 قبل از ظهر

نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم



ارسال پاسخ
تعداد بازدید 352
نویسنده پیام
mahoozi89 آفلاین


ارسال‌ها : 1324
عضویت: 25 /1 /1391
محل زندگی: جم
تشکرها : 902
تشکر شده : 1798
قصه ی ضرب المثل ها!!!

سلام عزیزان

این تاپیک مخصوص ضرب المثل های  اصیل کشورمونه

همونایی که توی زندگیه روز مره یا میگیم یا میشنویم

ولی ریشه خیلیاشونو نمیدونیم.

فکر میکنم کار خوبی بشه اگه هرکدوم از ما یه ضرب المثل رو با داستانش

واسه بقیه روایت کنه.

هر کی موافقه یا علی


امضای کاربر : * وقتی احساس غربت می کنید یادتان باشد که خدا همین نزدیکی است.*

سه شنبه 15 اسفند 1391 - 09:27
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 2 کاربر از mahoozi89 به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: secret & sara74 &
mahoozi89 آفلاین



ارسال‌ها : 1324
عضویت: 25 /1 /1391
محل زندگی: جم
تشکرها : 902
تشکر شده : 1798
پاسخ : 1 RE دوستای خوبم شما هم شرکت کنید!!!

دو قورت و نیمش باقی

است

ضرب المثل بالا دربارۀ کسی به کار می

رود که حرص و طمعش را معیار و ملاکی نباشد و بیش از میزان قابلیت و شایستگی انتظار

تلطف و مساعدت داشته باشد. عبارت مثلی بالا از جنبۀ دیگر هم مورد استفاده و اصطلاح

قرار می گیرد و آن موقعی است که شخص در ازای تقصیر و خطای نابخشودنی که از او سرزده

نه تنها اظهار انفعال و شرمندگی نکند بلکه متوقع نوازش و محبت و نازشست هم باشد.

در این گونه موارد است که اصطلاحاً می گویند:"فلانی دو قورت و نیمش باقی است."

یعنی با تمتعی فراوان از کسی یا چیزی هنوز ناسپاس است.

اکنون ببینیم این دو قوت

و نیم از کجا آمده و چگونه به صورت ضرب المثل درآمده است.

چون حضرت سلیمان پس

از مرگ پدرش داود بر اریکۀ رسالت و سلطنت تکیه زد بعد از چندی از خدای متعال خواست

که همۀ جهان را درید قدرت و اختیارش قرار دهد و برای اجابت مسئول خویش چند بار

هفتاد شب متوالی عبادت کرد و زیادت خواست.

در عبارت اول آدمیان و مرغان و وحوش.

در عبادت دوم پریان. در عبادت سوم باد و آب را حق تعالی به فرمانش درآورد.

بالاخره در آخرین عبادتش گفت:"الهی، هرچه به زیر کبودی آسمان است باید که به

فرمان من باشد."

خداوند حکیم علی الاطلاق نیز برای آن که هیچ گونه عذر و بهانه

ای برای سلیمان باقی نمانده هرچه خواست از حکمت و دولت و احترام و عظمت و قدرت و

توانایی، بدو بخشید و اعاظم جهان از آن جمله ملکۀ سبا را به پایتخت او کشانید و به

طور کلی عناصر اربعه را تحت امر و فرمانش درآورد.

باری، چون حکومت جهان بر

سلیمان نبی مسلم شد و بر کلیۀ مخلوقات و موجودات عالم سلطه و سیادت پیدا کرد روزی

از پیشگاه قادر مطلق خواستار شد که اجازت فرماید تا تمام جانداران زمین و هوا و

دریاها را به صرف یک وعده غذا ضیافت کند! حق تعالی او را از این کار بازداشت و گفت

که رزق و روزی جانداران عالم با اوست و سلیمان از عهدۀ این مهم برنخواهد آمد.

سلیمان بر اصرار و ابرام خود افزود و عرض کرد:

"بار خدایا، مرا نعمت قدرت بسیار

است، مسئول مرا اجابت کن. قول می دهم از عهده برآیم!"

مجدداً از طرف حضرت رب

الارباب وحی نازل شد که این کار در ید قدرت تو نیست، همان بهتر که عرض خود نبری و

زحمت ما را مزید نکنی. سلیمان در تصمیم خود اصرار ورزید و مجدداً ندا در داد:

"پروردگارا، حال که به حسب امر و مشیت تو متکی به سعۀ ملک و بسطت دستگاه هستم،

همه جا و همه چیز در اختیار دارم چگونه ممکن است که حتی یک وعده نتوانم از مخلوق تو

پذیرایی کنم؟ اجازت فرما تا هنر خویش عرضه دارم و مراتب عبادت و عبودیت را به اتمام

و اکمال رسانم."

استدعای سلیمان مورد قبول واقع شد و حق تعالی به همۀ جنبدگان

کرۀ خاکی از هوا و زمین و دریاها و اقیانوسها فرمان داد که فلان روز به ضیافت بندۀ

محبوبم سلیمان بروید که رزق و روزی آن روزتان به سلیمان حوالت شده است.

سلیمان

پیغمبر بدین مژده در پوست نمی گنجید و بی درنگ به همۀ افراد و عمال تحت فرمان خود

از آدمی و دیو و پری و مرغان و وحوش دستور داد تا در مقام تدارک و طبخ طعام برای

روز موعود برآیند.

بر لب دریا جای وسیعی ساخت که هشت ماه راه فاصلۀ مکانی آن از

نظر طول و عرض بود:"دیوها برای پختن غذا هفتصد هزار دیگ سنگی ساختند که هر کدام

هزار گز بلندی و هفتصد گز پهنا داشت."

چون غذاهای گوناگون آماده گردید همه را

در آن منطقۀ وسیع و پهناور چیدند. سپس تخت زرینی بر کرانۀ دریا نهادند و سلیمان بر

آن جای گرفت.

آصف بر خیا وزیر و دبیر و کتابخوان مخصوص و چند هزار نفر از علمای

بنی اسراییل گرداگرد او بر کرسیها نشستند. چهار هزار نفر از آدمیان خاصگیان در پشت

سر او و چهار هزار پری در قفای آدمیان و چهار هزار دیو در قفای پریان بایستادند.

سلیمان نبی نگاهی به اطراف انداخت و چون همه چیز را مهیا دید به آدمیان و پریان

فرمان داد تا خلق خدا را بر سر سفره آورند.

ساعتی نگذشت که ماهی عظیم الجثه ای

از دریا سر بر کرد و گفت:"پیش از تو بدین جانب ندایی مسموع شد که تو مخلوقات را

ضیافت می کنی و روزی امروز مرا بر مطبخ تو

نوشته اند، بفرمای تا نصیب مرا

بدهند."

سلیمان گفت:"این همه طعام را برای خلق جهان تدارک دیده ام. مانع و

رادعی وجود ندارد. هر چه می خواهی بخور و سدّ جوع کن." ماهی موصوف به یک حمله تمام

غذاها و آمادگیهای مهمانی در آن منطقۀ وسیع و پهناور را در کام خود فرو برده مجدداً

گفت:"یا سلیمان اطعمنی!" یعنی: ای سلیمان سیر نشدم. غذا می خواهم!!

سلیمان نبی

که چشمانش را سیاهی گرفته بود در کار این حیوان عجیب الخلقه فرو ماند و پرسید:"مگر

رزق روزانۀ تو چه مقدار است که هر چه در ظرف این مدت برای کلیۀ جانداران عالم مهیا

ساخته ام همه را به یک حمله بلعیدی و همچنان اظهار گرسنگی و آزمندی می کنی؟" ماهی

عجیب الخلقه در حالی که به علت جوع و گرسنگی! یارای دم زدن نداشت با حال ضعف و

ناتوانی جواب داد:

"خداوند عالم روزی 3 وعده و هر وعده یک قورت غذا به من

کمترین! می دهد. امروز بر اثر دعوت و مهمانی تو فقط نیم قورت نصیب من شده هنوز دو

قورت و نیمش باقی است که سفرۀ تو برچیده شد. ای سلیمان اگر ترا از اطعام یک جانور

مقدور نیست چرا خود را در این معرض باید آورد که جن و انس و وحوش و طیور و هوام را

طعام دهی؟" سلیمان از آن سخن بی هوش شد و چون به هوش آمد در مقابل عظمت کبریایی

قادر متعال سر تعظیم فرود آورد.


امضای کاربر : * وقتی احساس غربت می کنید یادتان باشد که خدا همین نزدیکی است.*

سه شنبه 15 اسفند 1391 - 09:28
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از mahoozi89 به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: secret /
mahoozi89 آفلاین



ارسال‌ها : 1324
عضویت: 25 /1 /1391
محل زندگی: جم
تشکرها : 902
تشکر شده : 1798
پاسخ : 2 RE دوستای خوبم شما هم شرکت کنید!!!

زد که زد خوب کرد که زد

هروقت روستایی ساده دلی بنشیند و «خیال پلو» بپزد و آرزوهای دور و دراز

ببافد حاضران این مثل را می زنند.

می گویند یك روز زنی كه شغلش ماست فروشی بود، ظرف ماستش را رو سرش

گذاشته بود و برای فروختن به شهر می برد. در راه با خودش فكر كرد كه «ماست را می

فروشم و از قیمت آن چند تا تخم مرغ میخرم. تخم مرغ ها را زیر مرغ همسایه میذارم تا

جوجه بشه. جوجه ها كه مرغ شدند می فروشم و از قیمت آن گوسفند می خرم. كم كم

گوسفندهام زیاد میشه، یك روز میان چوپون من و چوپون كدخدا زد و خورد میشه كدخدا مرا

میخواد و از من میپرسه : چرا چوپون تو چوپون مرا زده؟

منم میگم : زد كه زد خوب كرد كه زد !» زن كه در عالم خیال بود

همینطور كه گفت : «زد كه زد خوب كرد كه زد» سرش را تكان داد و ظرف ماستی از رو سرش

به زمین افتاد و ماست ها پخش زمین شد.


امضای کاربر : * وقتی احساس غربت می کنید یادتان باشد که خدا همین نزدیکی است.*

پنجشنبه 17 اسفند 1391 - 12:13
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از mahoozi89 به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: secret /
ارسال پاسخ
پرش به انجمن :